شعر و ادبیات

شعر و ادبیات فارسی و درج اشعار شاعران معاصر

شعر و ادبیات

شعر و ادبیات فارسی و درج اشعار شاعران معاصر

سید مهدی موسوی

پدرم رفت داخل خانه

 پدرم دید مادرم را با...

بعد، شب بود و حرکت چاقو

 خون مامان و گریه ی بابا



 مادرم سنگ قبر گمنامی ست

 مادرم هرزه بود، یک زن بد!

پدرم سمبل شرافت بود!

پدرم ماند توی حبس ابد


2

داخل خانه رفتم و دیدم

 زن خود را کنار مرد جوان

 بعد، دعوا و فحش بود و کتک

 زنم و گریه پیش یک چمدان


 از تمامی خاطرات بدم

 مانده یک عکس روی میز اتاق

 بچّه ای با لباس های کثیف

 جای امضای برگه های طلاق


3

پسرم رفت داخل خانه

 دید مردی نشسته پیش زنش

 دید لبخند می زنند به هم

 دید که دست می کشد به تنش


 پسرم با زنش معاشقه کرد

 جلوی چشم های عاشق مرد

 بعد هم از حضور سرزده اش ↓

داخل خانه، عذرخواهی کرد!


سید مهدی موسوی

عشقت کیست؟

ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ

ﺩﺍﺭﯼ ؟

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻋﺸﻘﻢ" ﺭﺍ...

ﮔﻔﺘﻨﺪ " : ﻋﺸﻘﺖ" ﮐﯿﺴﺖ ؟؟ ﮔﻔﺖ : " ﻋﺸﻘﯽ" ﻧﺪﺍﺭﻡ !!

ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺑﺮﺍﯼ " ﻋﺸﻘﺖ " ﺣﺎﺿﺮﯼ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ

ﮐﻨﯽ ....؟

ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻋﺎﻗﻼﻥ ﻧﻤﯿﺸﻮﻡ، ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ... ،

ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ...

ﺩﻭﺭ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ .... ﻭﻋﺪﻩ ﺳﺮ ﺧﺮﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻫﻢ... ﺩﺭﻭﻍ

ﻧﻤﯿﮕﻮﯾﻢ ..ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ....

ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ، ﺗﻨﻬﺎﯾﺶ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﻡ،

ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﻤﺶ...

ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ، ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ..

ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ..ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ

ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ... ﻏﻤﺨﻮﺍﺭﺵ ﻣﯿﺸﻮﻡ ...

ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻭﻟﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ...، ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ

ﻧﺪﺍﺷﺖ ..، ﺍﮔﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﮐﺮﺩ ، ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻭﻓﺎ ﺑﻮﺩ ..ﺍﮔﺮ

ﺗﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ ﭼﻪ...؟

ﺍﺷﮏ ﺑﺮ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ

ﮐﻪ ﻣﻦ " ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ " ﻧﻤﯿﺸﺪﻡ

نویسنده: نیافتم

شاعر و فرشته

ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﺪﻧﺪ .

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭘﺮﯼ ﺑﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺍﺩ ،

ﻭ ﺷﺎﻋﺮ، ﺷﻌﺮﯼ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ .

ﺷﺎﻋﺮ ﭘﺮ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﻻﯼ ﺩﻓﺘﺮ ﺷﻌﺮﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ

ﮔﺮﻓﺖ .

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺷﻌﺮ ﺷﺎﻋﺮ ﺭﺍ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﺰﻩ ﻋﺸﻖ ﮔﺮﻓﺖ .

ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ : ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ . ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﻥ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ .!

ﺯﯾﺮﺍ ﺷﺎﻋﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ، ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ،

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺰﻩ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﭽﺸﺪ ، ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮﭼﮏ .

" شل سیلوراستاین "

محمود اعظمی

شبیه شیشه می مانم!...تو هم مانند بارانی

رسیـدی توی آغوشم... ولی گویا نـمی مانی

.

خودت را جای من بگذار، ببین یک شیشه حق دارد،

زنی مانند باران را، ببوسد!... یا نمی دانی؟!

.

نبودی تا ببینی باد، مرا هر روز می بویید

من او را سخت می راندم! تو من را سخت می رانی!...

.

کمی احساس هم بد نیست! بیا یک بار مردی کن!

دل ِاین شیشه را نشکن، در این اوضاع طوفانی

.

بیا بانو! تو باران باش و بر من یخ بزن تا صبح

خدا هم می وزد برما، کمی باد ِزمستانی...


محمود اعظمی

بهروز آورزمان

برنمی آید شال از پس این موهایت

آبشاری که رسیده است به بازوهایت

کس ندیدم که در این شهر پریشان تو نیست

شهر بی تاب شد از لختی گیسوهایت

در کمین بودم دستی به کمانت نبری

از بد حادثه برداشتی ابروهایت

طرحها ریخته ای در سر تندیسگران

هر زمانی که زدی دست به پهلوهایت

باد واکرده گریبانت و انداخته است

شوق پرواز به بال و پر آن قوهایت.

باغ پیراهن تو عشرت زنبوران است

همه حیرت زده دور و بر کندوهایت

آه کوتاه بیا پیرهنت کوتاه است

لااقل کاش بیاید سر زانوهایت

چادرت کو دختر شرم جنوبیت کجاست؟

غیرتم کشت بپوشان بر و بازوهایت؟

هرکجا می گذرم صحبت دریای شماست

ای بمیرند الهی همه جاشوهایت

بندر لنگه و یک جفت طلسم چشمت

کاش باطل بشود شیوه ی جادوهایت !

بهروز آورزمان