شعر و ادبیات

شعر و ادبیات فارسی و درج اشعار شاعران معاصر

شعر و ادبیات

شعر و ادبیات فارسی و درج اشعار شاعران معاصر

رضا بدیع- سخت دل دادی

 سخت دل دادی به ما و ساده دل برداشتی
دل بریدن هات حکمت داشت: دلبر داشتی

از دل من تا لب تو راه چندانی نبود
من که شعر تازه می گفتم، تو از بر داشتی

قلب من چون سکه های از رواج افتاده بود
آنچه در پیراهن من بود، باور داشتی

شر عشقت را من از شور پدر پرورده ام
قصد خون خلق را از شیر مادر داشتی

دشتی از آهو درین چشمت به قشلاق آمده
جنگلی از ببر در آن چشم دیگر داشتی

پشت پلکم زنده رودی از نفس افتاده بود
روی لب هایت گلاب ناب قمصر داشتی

خاطراتم را چه خواهی کرد؟ گیرم باد برد
بیت هایی را که از من کنج دفتر داشتی

دختری که ازین شعر بیرون زده
در را پشت سرش نبسته است   ...

 

علیرضا بدیع

رضا بدیع-آغوش تو چقدر می آید به قامتم

آغوش تو چقدر می آید به قامتم
در آن به قدر پیرهن خویش راحتم

می پوشمت که سخت برازنده ی منی
امشب به شب نشینی خورشید دعوتم

خوشوقتی صدای تو از دیدن من است
من هم از آشنایی تان با سعادتم !

با خود تو را به اوج، به معراج می برم
امشب اگر به خاک بریزد خجالتم !

بازار شام کن شب مان را به موی خود
بگذار دیدنی بشود با تو خلوتم !

بر شانه ام گذار سرانگشت برف را
کوهم ولی تمام شده استقامتم

من سیرتم همان که تو می خواستی شده
لب تر کنی عوض شود این بار صورتم!

جنگیدم و به گنج تو فرمانروا شدم
این است از تمامی دنیا غنیمتم

با من بمان که نوبت پیروزی من است
چیزی نمانده است به پایان فرصتم

 

#علیرضا بدیع  

  

رضا بدیع

و من از آتش و از تار و پود پنبه تنت

چه دیدنی ست تو با من نبرد تن به تنت

 

من آتشم و تو از پنبه ای مراقب باش

خدا نکرده نیفتد گذار من به تنت

 

دمی به آینه ها فوت کن بهاراندام !

گلاب و عطر و ازین چیز ها نزن به تنت !

 

برای من یکی از چارخانه ها کافی ست

که میهمان بشوم روی پیرهن به تنت

 

برقص « معبد بشکوه چین » که دیدنی است

طواف دامن گلدار ترکمن به تنت

 .

 رسیده آن شب قدری که جبرییل شوم 

و باز گو بشود سوره ی دهن به تنت ...

      .

علیرضا بدیع

رضا بدیع

هی! خدا جو! عشق می آید پری جویت کند

عشق می باید که از این رو به آن رویت کند

 

ورد لبهایت اگر چون شیخ ذکر یا رب است

می شود یک جفت چشم شوخ جادویت کند

 

ای وکیل بی گناهان قاضی القضات نیز

آمده تا خرقه ای را وقف گیسویت کند

 

باد شالیزار شالت را به رقص آورده است

هیچ کس جز من مبادا دست در مویت کند

 

خوش به حال بوته ی یاسی که در ایوان توست

می تواند هر زمان دلتنگ شد بویت کند

 

بندگان در بند خویش اند از کسی یاری مخواه

از خدا باید بخواهی تا «منِ او»* یت کند

 

علیرضا بدیع